خواهرا من هفت ماهه باردارم و یک دختر دوساله و نیمه دارم..
همیشه از طرف همسرم دچار رنج و عذاب بودم دقیقا زمانی که تصمیم داشتم جدا بشم فهمیدم خدا خواسته باردار شدم ...
خیلی روزای سختی رو گذروندم..
تو همین بارداری شوهرم مرتب دعوام میکرد و تهدید میکرد که خودت تنهایی بزرگش کن و رفتی برای زایمان من نمیام باهات و ...
خلاصه تا تعیین جنسیت..
که چون خیلی پسر دوسته من بهش الکی گفتم پسره
چون خیلی قبل سونو بهم حرف میزد و تیکه نینداخت که دخترزا هستی و .... منم چون خسته بودم از حرفاش گفتم پسره
اما سونو گفته بود دختره...
حالا این قضیه بچه رو نمیدونم چکار کنم .از طرفی الان چند ماهه بیکاره و خیلی سخت داریم میگذرونیم
دلم خیلی چیزا میخواد اما چون پول نداره چیزی نگفتم
دیگه کم آوردم ... نمیدونم دلم به چی خوش باشه...
همش هم بهم میگه تو زشتی و فحش های بی ادبی ....
دلم شکسته....
منم و یک کوه غم و فقط خدا که ناظره....
خانوادمم عین خیالشون نیست و انگار نه انگار که دخترشون حامله ست و بی پناه ......