مادرشوهرم از وقتی شوهرم درد سنگ کلیه داره همششش خونمونه
یه شب با گریه اومد مااادر جووون امشب مگه پیشت بمونم
امشبماومده میگه امروز هیچی نخوردم نه نهار نه شام
هیچی نمیتونم بخووورم انگار من پلو پختم و خوردم
بعد گفتم چرا نخوردی اخه پسر کوچیکم کوچولوی من مریصه گفتم واا مادر پسر ک دوبرابر منههه
گفت نهههه اینجوری نگو با یه حرص زیااااد ماشلله بگو چشات بیفته زیر پای پسر
منم همینجوری مات نگاش کردم
بخدا پریشبم رفتم پیشش تنها بود انقدر سرد بود باهام برگشتم خونه
الان هرشب ور دلمونه چ جور شوهرمو حالی کنم اینجارو نمیخواام
از نزدیکی از دلسوزی دارن گند میزنن ب زندگیمون