امشب شوهرم بخاطر درد کلیه ش رفت دکتر
هرروز با پدرش میرفت بخاطر سنگ کلیه هاش
امشب حالش خوب بود گفت خودم میرم برای دکتر بیهوشی برای شنبه عمل کنن
خودش رفت
مادرشوهرم فهمید با پدرشوهرم دعواش شد ک چرا نمیری باااهاش
بعد ب زور پدرشوهرم رفته بود سر خیابون شوهرمم رفت اخرش باخودش بردش
بعد وقتی برگشت من تعجب کردم گفتم اخه تو یه آدم گنده چرا باید برا اینکارا پدرتو ببری گفت خودش اومده
حالا مادرشوهر خانم اومد گفت امشب هیچی نخوردم بخدا سه روزه دنیام نیست با اون گریه همیشگیش انقدر بزرگش کرده
میگفت بچه کوووچولوم مریضهه گفتم گکوچولووو دوبرابر منه ماااادر
گفت وااای نگووو چشمش نزن پسرمو بعد شوهرم هی میخندید اونم میگفت چشت زیر پاهای پسرم