مامانم اینا رفتن و فردا برمیگردن تولد توباغ بوده بعدشم یه مهمونی دیگس واسه دعوتی یه عروس و داماد من و بچه هام نرفتیم بخاطر خیلی چیزا یکی اینکه من بخاطره این که ۱۰ ماهه خونه پدرمم و درحال جدایی الان باید برم ب بچه بزرگ پیروحوون جواب پس بدم و هی بم بگن عخی حیف تو حیف بچه هات حالا میساختی خب بخاطر بچه هات و زنه ک زندگی و شوهر و باید جمع کنه 😊😤😤 ازطرفی این حرفارو بچه ی بزرگم کاملا میفهمه ومتوجه میشه و درک میکنه
حالا پسرم چندساعته گریه میکنه ک تواگه منو دوست داتی میزاشتی برم تولد و هیچ جوری قانع نمیشه ک نه بیا بریم اونجا دوستام هستن زنگ بزن بابام منو ببره پیش دوستام 😐
چقد اخه من بدبختم 😭 من اصلا از حضور توجمع حس بی ارزشی وخود کم بینی دارم حس بی ابرویی دارم از سرزنش شدن خسته ام ازترحم از نصیحت هر بی سروپایی از نوع نگاه هاشون خیلی حال بدمیشه ازطرفی نمیخوام شیوه مادرم و دست بگیرم و بخاطر دردای خودم بچه هامو خونه نشین و منزوی کنم اخه چیکارکنمممم