یه خانم جوون حدودا 35 ساله ...یه دختر 12 ساله داره
دوبار بیرون دم در دیدمش ..خیلی دختر مودبی بود سلام کرد با پسر کوچیکم حرف زد
ازش پرسیدم اسمت چیه چند سالته
ولی این دختر انگار یه غم بزرگ تو دلش باشه ..
الان دوساله اینجا هستن اکثر اوقات برق هاشون خاموشه
پنجره هال ما روبروی آشپزی اوناست
همش پرده کنار رفته است گاهی منم پرده رو میزنم کنار
هیچوقت نمیدیدم تو آشپزخونه باشه
یبار تو دلم گفتم وای پس من چرا همش در حال آشپزی ام ..
دیروز یکی از همسایه ها که تقریبا باهام دوست هم هست آب خونشون قطع شده بود زنگ زد ببینه ما هم آبمون قطعه یا نه
بعد گفت روبروییتون دختر خاله شوهرمه ..قبلا جدا شده
الان با یه مرد 60 ساله ازدواج کرده
که مرده خودش زن و بچه و نوه داره
اهل کرج .وضع مالیش عالیه
بهم گفت تو چطور متوجه نشدی آخر هفته ها مرده میاد .ماشین مدل بالا داره تو کوچه پارک میکنه
آخه مگه پول چقدر مهمه یه زن جوون بره با یه پیرمرد تازه آوار بشه تو زندگی یکی دیگه
به خدا من حس کرده بودم این دختربچه چقدر ناراحت بود