خسته شدم حقیقتا
ناامید شدم
چرا واقعا چرا
باید اینقدر ناامید بشم؟
باید آرزویی که بابتش زندگی میکردم و جون می کندم رو الان پس بزنم؟
چند بار خدایا چند بار ارزوی بچگیم این موقعیت بود؟
و یه چیز دیگه هم هست
من با مامانم دعوام شد یه دعوای عادی
یهو گفت اره تو باید میفتادی یه شهر دیگه تا قدر منو میدونستی مثل فلانی که افتاده شهر دیگه( افتاده تیپ۳) و الان قدر مامانش رو میدونه
میدونید..من جون کندم من با افسردگی و خو.دارضایی جنگیدم سال کنکور بیچاره شدم تا تونستم شهر خودم قبول بشم و دور نشم
این حرف مامانم منو نابود کرد
از اون موقع شدم مثل خروس جنگی
انگار یکی بهم گفت میخواستی نکنی.. میخواستی اینقدر خودتو جر ندی
بچه های دیگه خانواده فامیل همه هواشونو دارن
انوقت من همش استرس دارم کم خرج کنم چیکار کنم با کیا دوست بشم یا نشم یا به والدینم چیا رو بگم و چیا رو قایم کنم
الان داشتم به مامانم تعریف میکردم اره یکی از بچه ها فرانسوی بلده اینجوریه خیلی نازه( داشتم ازش تعریف میکردم یهو گفتم اره ارای شهم میکنه نسبتا زیاد ولی خیلی خوشگله)
در اومده به من با یه حالت دارک و اروم داره میگه زکات زیبایی، حجاب و پوشیدنش از نامحرمه برو به دوستت( من کی گفتم با اون دختر دوستم؟!) بگو ارایش نکنه
بخدا شکستم
میخواستم خودمو بزنم توی دیوار
ای خاک تو سرت که تهش همش باید به حرفشون گوش کنی
اینقدر ترسو هستم جرئت ندارم بگم اره دلم میخواد یه لباس بخرم نیاز دارم
برعکس مامانم بدون ابا دلش میخواد بره هی لباس بخره عوض کنه همچین چیزیه برای یه لباس صد بار میره عوضش میکنه مغز همه رو میجوه
من برای یه لباس قلبم میاد توی دهنم
همش میگم خوبه خوبه خوبه؟؟؟ تهش هم جای من تصمیم میگیرع، لباس و وسایلم رو تست میکنه، خق به جانب و مظلوم میگع مگه من چیکار کردم؟