من و دوست صمیمیم جوری که تا ده شبم پیش همیم بعضی شبا رابطمون در این حد خوبه
خیلی عادی با هم خوب بودیم چند روز پیش خیابون دیدمش دستش و نشون داد گفتم ناخن کاشتی جه قشنگه دوباره دستشو نشون داد دیدم حلقه دستشه گفت ازدواج کردم اونم با پسری که ۹۰ درصد قرار هاشو من واسش جور میکردم تا بره و خانوادش نفهمن
همینجوری ماتم زد گفت بخاطر اینکه سالگرد بابام نیومده به کسی نگفتم همونجا اشکام ریخت گفتم خوشبخت بشی اومدم خونه خانوادم وقتی فهمیدن ازدواج کرده و با مننگفته کلی شوکه شدن