من با یکی ۵ سال بودم اون هی اصرار که دوستم داره همیشه پیگیرم بود و چیزای دیگه منم دوستش داشتم واقعا و گفتم چی بهتر از ی رابطه ۲ طرفه و ازم چند بار زبونی خواستگاری کرد و منم دیگه آیندمو باهاش میدیدم
این ادم میرفت سر کار و هر چی در میورد میداد باباش و اولویتش خانوادش بودن منم گفتم صبر کنم درست میشه نشد که نشد بهش گفتم بازم تغییری نکرد
تا اینکه بابام تصمیم گرفت ارثیشو تقسیم کنه من دیدم اینجوری بابام راضی نمیشه من با این آدم باشم و زش جدا شدم و به دوست مشترکمون گفتم فکر آینده و چیزای دیگه
تصمیم داشتم حداقل اینجوری به خودش بیاد حتی فکر کردم ارثیمو بعد ازدواج و یا نامزدی بدم بهش کارشو توسعه بده
آقا ما جدا شدیم ایشون رفتن مجردی سفر و بعدشم منو بلاک کرد و کلا الان هر کاری برای من نکرد رو داره میکنه
واقعا انگار خدا زد تو کلم که ببینم و نکنم این کارا رو