هر روزم اینجوریه که میرم دانشگاه برمیگردم خوابگاه میرم دانشگاه برمیگردم خوابگاه
شاید دو هفتهای یه بار هم اگه بچهها برن کافه و به منم بگن برم باهاشون
از یه طرف فشار درسی و کلاسها از یه طرف فشار دوری از خانواده از اول ترم تا الان اصلا نتونستم برم خونه و تا آخر این ماه هم نمیتونم
از اینور هم مثل یه زندونی همش تو دانشگاهم دیگه حس میکنم تو خوابگاه پوسیدم
دلم هیجان میخواد یکم تفریح میخواد
شهرش هم شهر کوچیکیه جای تفریحی خاصی نداره جز کافه و رستوران که اونم خب با این هزینهها نمیشه همش رفت