شوهرم چند روز میخاد بره با دوستاش کوه منم کسی نیست پیشم گفت برم خونه خودشون بمونم قبول نکردم قرار شد خونه پدربزرگم بمونم وسیله هامو جمع کردم رفتم اونجا داییم اونجا بود نمیدونستم زنش طلاق گرفته چون سالی یبار میبینمش وزیاد تو جمع آفتابی نمیشه پدربزرگمم رفته بود ختم یه اشناهاش ما تنها بودیم حس بدی بهش داشتم مثل قبل نبود باهامحالتاش یجوری بود انگار طبیعی نبود 😐وقتی پدربزرگم اومد رفت کنار اصلا باهام حرف نمیزد منم محلش نمیدادم تا بابابزرگم میرفت دسشویی یا بیرون میومد نزدیکم چرت و پرت میگفت منم زیاد توجه نکردم بهش بهم گفت بیا باهم دوست شیم پرام ریختتتت 😐دیشب مجبور شدم اونجا بمونم شوهرمم به بابا بزرگم گفته تا یهفته اونجا باشه جایی نره مواظب باش اگه بفهمه اومدم خونه دعواو... نمیتونمم بهش بگم داییمو چون تو سرم میزنه و شکاکه بهم انگ میچسبونه مجبورم اونجا بمونم داییم کار نمیره همش تو خونست میترسم باش تنها بشم دیشبم درو قفل کردم چیکار کنمم حالا اینم بگم من قطع ارطبات بودم کلا با فامیلم داییم حدود دوساله ندیدم قبلا باهم صمیمی بودیم ولی اینجوری نبود
بچه ها باورتون نمیشه! برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.
من عقدم پدر ومادر ندارم خونه خودمون تنها بودم شوهرم چون خودش نبود نزاشت اونجا بمونم زنگ زد به پدربزرگم گفت اینجا تنهاست میارمش اونجا اونم گفت کار خوبی میکنی