عصری کلاس داشتم دانشگاه
تایم کلاسمم غروب بود هوا تاریک شده بود
و دیر رسیدم دانشگاه تقریباً نیم ساعتی از شروع کلاس گذشته بود
کل محوطه دانشگاه رو بدو بدو رفتم
از یه جایی به بعد حس کردم یکی پشت سرمه ولی خب نگاه نکردم اصلا
به در کلاس که رسیدم یه دقیقه مکث کردم که مقنعه مو صاف کنم در بزنم برم داخل
دیدم یکی هم همون لحظه وایستاد نگاه کردم دیدم عه همکلاسیمه
سلام کردیم بهم و با دستش به در اشاره کرد گفت شما بفرمایید داخل
منم یه سر تکون دادم گفتم ببخشید رفتم داخل
واحدی هم که داشتیم عمومی هست و اکثر همکلاسی های این درسمون ترمکن😂
از شانسمون استاد هم از اونایی بود که کلا خوشش نمیاد دختر پسر به هم سلام کنن حتی
استاد و همکلاسی ها منو دیدن اوکی بود ولی پسره بیچاره که همون لحظه پشت سرم وارد شد با نگاهشون همه میخواستن قورتمون بدن 😂
از نگاهاشون معلوم بود تقریبا همه فکر کردن باهم اومدیم و تا اونموقع شب بیرون داشتیم باهم حرف میزدیم
در اون لحظه که همزمان وارد شدیم
قیافه استاد😧😱😤
قیافه همکلاسی ها🤔🤓😜
قیافه من و اون پسر به بقیه 🙄😳
فقط استاد که تا آخر کلاس قشنگ حس میکردم میخواد بزنه تو گوش منو اون صدبارم گفت بنده های خدایی که دیر میانن دیگه سرکلاسم نیان اگه اینجوری قراره دیرکنن
خلاصه برام عبرت شد دیگه دیر نرم سرکلاس که با کسی همزمان نرسم😂