من عروس یه شهر دیگه شدم ۷ ساله باهمسرم زندگی میکنم از اول هم میدونستم مادرشوهرم آدم خوبی نیست اما با سیاست کنترلش کردم رفت و آمدمو خیلی کم کردم و خیلی عالی زندگیمو میکردم. تا یه سال پیش که بردارشوهرم طلاق گرفت. اینم بگم با پدرشوهر و بردار شوهرم اینا همسایه ایم
همه منو خیلی دوست دارن اینجا برادر شوهرم بهم گفت زنداداش من از اخلاق شما خیلی خوشم میاد اگر امکان داره واسه ازدواج مجدد شما هم برام دختر خوب از شهر خودتون پیدا کردین معرفی کنین
من کلا از اینجور چیزا میترسم واسه هیشکی همچین کاری نمیکردم ولی زنداداشم به همسرم یکی رو معرفی کرد به همسرم گفت نکن به داداشت نگو بذار آسوده زندگیمونو بکنیم بعدا مشکل پیش اومد از ما نگیرن ولی گوش نکرد
۳ ماهه یکی از همشهریای من رو گرفته برادرشوهرم
اوایل طبقه پایین پدرشوهرم بودن الان تصمیم گرفتن برن طبقه بالا ولی چون طبقه بالا نیاز به تعمیر داشت مجبور شدن دو هفته ای با مادرشوهرم اینا تو یه خونه زندگی کنن
از وقتی رفتن اونجا مادرشوهرم هر روز میومد به ناحق بد جاریمو میگفت منم میگفتم لطف کن پیش من هیچی ازش نگو . مادرشوهرم انقد خبیث و بدذاته به همههه تهمت دزدی میزنه حتی به زن قبلی برادرشوهرمم تهمت دزدی میزد. خلاصه که شروع کرد به جاری جدیدم تهمت دزدی زدن. یه رو گفت گفتم نگو زشته این حرفارو نزن انقد گفت و گفت و گفت که دیگه قاطی کردم گفتم تو خدارو نمیشناسی تو رو تو قبر نمیذارن به همه تهمت میزنی چرا آخه دروغ میگی اون آت آشغالای تورو میخواد چیکار خوبه هیچ چیز با ارزشی تو خونت نداری که همه رو دزد میکنی باهم یه دعوای حسابی کردیم بهش گفتم برو از خونم بیرون . از اون روز هم من هم جاریم دیگه قطع رابطه کردیم باهاش ولی مادرشوهرم بازم دست برنمیداره میاد تو محوطه داد و بیداد فوش میده میره. چیکار کنیم به نظرتون واقعا آرامشمو ازم گرفته. همسرامون طرف ما هستن ولی این مادرشوهرم خبیثم حرف تو کلش نمیره