ببین من این خاطره رو وقتی مریض شدم یادم اومد و خانواده ام میگن درسته و برات اتفاق افتاده
یه روز خیلی عادی داشتم برنامه مینوشتم بعد یهو اومد یادم ۷ و ۸ ماهم بوده یه لباس نارنجی و کلا آبی داشتم تنم بعد مامان و بابام منو بردن بهداشت واکسن بزنن حتی مدل ساعت مامانمم اومد جلوی چشم بعد سر راه یه پارک هستش منو بردن اونجا اون موقع زیر تاپ ها پر از این سنگ ریزه ها بود و بابام حواسش نبود منو گذاشت رو تاب هول داد و من با کله خوردم زمین و کلی گریه کردم
اینو خیلییی عجیبه که کلا ۷ و ۸ ماهم نبوده ولی یادم اومدش یهو یه سال پیش رفتم برا مامانم گفتم گفتش درسته این اتفاق دقیقا افتاده برات
ببین من کلا آدم عجیبی هستم
یه خاطره دیگه ام یهو یادم اومد سه چهار سال پیش
مال وقتی بود من ۲ سالم بوده بعد دقیقا لباس زرد پوشیده بودم زمستون بود بعد مامانم قهر کرده بود رفته بود و منو گذاشت بود پیش بابام بعد یادم اومد زن داییم که تازه ازدواج کرده بودن اومد خونه ما برامون نهار پخت با بابام کلی بگو بخند کرد حتی یادمه لخت بود بعد براس منم پفیلا درست کرد مشغول شم
و اینا رو به مامانم گفتم و باز گفتش درسته اون موقع بابات با زن داداشم داشتن بهم خیانت میکردن من خودم چند سال بعد فهمیدم
ذهن عجیبی دارم
یه نفر تاپیک زده بود قدیمی ترین خاطره اینو یادم اومد گفتم بگم شاید جالب باشه