یه بنده خدایی رو میشناسم شوهرش عین شوهر شما بود بعد این طفلک هی سعی میکردش مثلاً باب دل شوهر غذا درست کنه چند سال به همین روش ادامه داد الان ۱۰ سال از ازدواجشون میگذره و این شوهرو انقدر بد عادت کرده که یه مدت میخواستن برن مهمونی زنگ میزد به دوست و رفیقام میگفت مثلاً فلان غذا رو درست کنی شوهر من فلان چیزو نمیخوره شوهر من فلان غذا رو دوست نداره تا یه مدتی هم واقعاً با دلش راه اومدن دوستا ولی بعد یه مدت عیناً همون غذایی که طرف بعدش میومد رو درست میکردن میذاشتن جلوش الان یه جوری شده دیگه هیچ کسی جای دعوتش نمیکنه یه وقتی هم یه جا دعوتش میکنن وقتی میره هرچی میذارن جلوش سرشو میندازه پایین میخوره میکشه عقب میشینه ر جرات نمیکنه اصلاً حرف بزنه چون میبینه هیچکس براش تره هم خورد نمیکنه