وقتی همه چیز زندگیمو مدیونشونم از بزرگ کردن بچم تا خرجایی میکنن و نگهداری هایی میکنن خونه ایی که توش زندگی میکنم و اینکه چقدر هوای شوهرم دارن و خانوادشو بالای پنجاه بار دعوت شدن همه جوره.ولی من دیگه نمیزارم مادرم آنقدر زحمت این قدر نشناس هارو بدونه
مادرشوهرم که هر مناسبتی من با کادو کیک میرفتم خونش و سوپرایزش،میکردم حتی تولدم تبریک بهم نمیگه.
نه دعوتی میکنه نه تعارف.هیچ محبتی نداره
من سنگ شدم از دستش.
آنقدر باهاش خوبم که سالی چندبار باهامون میاد مسافرت
ولی دیگه گوشمو گرفتم بهش رو بدم.تا مراقب زبونش باشه .
هیچی از من و زندگیم نمیدونی راحت نگو پس