هرچی تو دلم یود و به مامانم گفتم
خیلییییییی وقت بود دلم لزش پر بود ولی هیچی نگفتم بهش
گفتم که مادرو خواهرشو به من که بچشم ترجیح میده
بغضم گرفتم وسط حرف زدن باهاش
اونم بهم گفت حالت خوب نیس ، این حرفارو پیش اونا نگی ، اینا بعد من بدردت میخورن
ولی من خیلییییی ناراحتم ازش
خیلیییییییی دلم لزش شکسته
منم لباسامو پوشیدم برم دانشگاه
الان هم راحت شدم هم عذاب وجدان دارم
سرماخورده بود
علت بحثمون هم این بود ، مادرم از دیروز سرماخورده ، حالا خواهرش میدونه این سرماخورده زنگ زده بهش برام فلان چیزو از بازار بگیر
الانم موند تو خونه تنها
اومدم دانشگاه
عصری هم میخوام برم خونه اونیکی مامانبزرگم، شبم بمونم، چون تنهاست ، چند بار بهم گفته بیا
نمیتونم برم خونمون حالم بد میشه
از طرفی عذاب وجدان دارم
اینو گه گفت یهو آتیش گرفتم
نا بخاطر محبت به اونا نه بخدا
مادرم کاملا دیگه منو گذاشته کنار
جریانش تو تاپیک قبلم هست
طولانی نیس
لطفا اول اونو بخونید بعد خواهرانه راهنماییم کنید
ممنون از همگی