حسادت. چرا که فقط،شرایط ما رو نمیخواستن. همه چیو با هم میخواستن. یعنی اگه ما شهر بزرگتر با موقعیت خیلی سخت بودیم، اونا هم خونه های بزرگو شیک و مهمونیا و مهمون بازیو همسایه و ... رو میخواستن هم یه جا تو شهر که دلشون خواست برا خریدو دکتر برن. همیشه به شهرما میگفتن خرابشده، منو که می دیدن با اینکه خیلی آروم بودم و حتی خونشون بدو بدو نمیکردم ، یه گوشه میشستم از بچگی شیرینی میوه ای چیزی میخوردم، مورد عنایت قرار میدادن. اول از چهره شروع میکردن و بعدا چیزای دیگه و بعد پز بارون .
الان دخترای مومن جامعه ی ما چنان آرامش و تمرکزی دارن که حالیشون نیست، طرف مقابل میخواد هم اون آرامشه و اون خانوم بودنو داشته باشه هم لوندی و جلب توجه. اینا با هم نمیشه!!!
پس اگه میپرن بهمون سر همین حسادته که تو متاسفانه برداشت میکنی که کمو حقیری درصورتی که توی مسیر رشدی
بعدم میگن حجابو پاکی جامعه برا زندگی تک تک ما خوبه. دیدم خانومای متاهل که خودشون واقعا در حد عروسی میرن بیرون میان جلو ما یا خانواده ما میشینن جون خیالشون راحته که ما با مرداشون نگاه بازی درنمیاریم خودشونم راحت ترن. اونوقت مدل زندگیشون اینه که خب نهههه، من هرکاری کردم،، مردا و زنا چشاشونو درویش کنن. بعد خب خانم چرا خودت وقتی آرامش میخوای و میخوای دخترای مجرد میزکناریات به شوهرت آمار ندن میای کنار ما میشینی:)؟؟؟؟ اوکی دیگه.
بعد فکر کردم یعنی اونا حق ما رو نابود میکنن و توقع حق دارن، ولی بعدش فهمیدم حق ما دست خداست، بقیه ببخشید ... کی باشن که بخوان چیزی از روزی ما کمو زیاد کنن.
تموم گیر سپیچایی که بعضی دخترا به مذهبیا میدن سر همین درده. دیشب رفتم کتابخونخ دختره با دوست پسرش اومده بود. اولا که به جا درس همش سرشون بغل هم بود، اوکی، من اصن مهم نیست دوما گیر داده بود تو پاشو برو فلان جا بشین که ما راحت باشیم کنار هم بشینیم. من نرفتم . گفتم کیفمو میذارم زمین ولی جای منو ک تو تعیین نمیکنی. دوباره رفت پاور منو از پریز دربیاره، اونجا پررررر پریزه، گفت پاوره دیگه نمیخوایش، گفتم چیه از سر شب ندیده نشناخته گیر دادی به من. نگو این بعدو فهمیدم داشت پاره میشد که جای من باشه بشینه دو کلمه درس بخونه. همش مثل عنکبوت وصل پسره بود اولا قلمرو نشون بده به بقیه، دوما پسره هی میگفت دیروقته بریم پیش من ، وسط اونهمه لاو میگفت نه دیگههه میرم خوابگاه
هی هم پسره خلق تنگی میکرد.
به من چه حالا گیرش گرفته بود که مثلا تو چارچوبی داری قشنگ فکر کرده بود از حجاب که من آرامش دارم، هرچند چارچنگولی منم دنبال آرامشم ولی اون برداشت کرده بود. و داشت همه غلطای کرده نکردشو یادش می اورد که اگه اینطوری بود، انقدر باخت نمیداد!
یه بار دیگم نشستم یه جا جلو من شروع کردن حرف ج زدن، که مثلا آزادو راحت باشن؟ نه خواستن منو اذیت کنن که معذب شم برم. اصولا کسی ببخشید به یکی دیگه کرم میریزه که اون شخص تا تههه استخونشو سوزونده باشه و چون توی دیدار اول دوم این اتفاق افتاد فکرم به هیچ جا جز این حجم از حسادت نمیره و قطعا هم همینه. من که نه ولییییی هیچکس آرامشِ یه مومنو نداره:) این یه حقیقته
پ ن: ایران نیستم