یه همسایه داریم برای فرار از بچه و شوهرش هر شب میاد خونمون و تمام انرژی های منفی شو خالی میکنه تو خونمون مامانم هم هیچی نمیگه بهش بارها غیر مستقیم گفتم بهش حتی یبار گفتم خونه ی مامانت هر روز یعنی میری حرصی شد گفت دیگه نمیام جلو مامانم باعث شد مامانم باهام دعوا کنه یه هفته نیومد بعدش عموم فوت شد اونم نیومد بعدش دوباره از نو شروع شد منم تصمیم گرفتم بسازم با این موضوع که دیشب غیر مستقیم گفت من اخلاقم اینه مجردیم مامانم هر شب مهمون دعوت میکرد و اینا هر کسی بنظرم یه اخلاقی داره و یه اعصابی داره من بابام فوت شده مغزم نمیکشه دوست دارم با ادما در ارتباط باشما ولی نه هر روز که مثلا تا ۲ شب بشینه که هر شب موقع شام بیاد به غذا خوردنمون نگاه کنه و بشینه بخوره حرفی نیس ها یه قلمه نونه ولی هر دفعه میاد حالم بد میشه یا سردرد میگیرم همش بهم میگه میخوام مثل تو شم لاغر سیگار میکشه مامانم هم سیگاری کرده قبلنا بچه شو میآورد میرفت اتاق من غیرمستقیم گفتم این مشگل حل شد رو میز عسلی ها دستشو میزد منم دستم اگزما داره همین جوری کلی خونو میسابم قبلنا دستشویی رو دو بار در روز میشستم دیگه نمیکنم یبار بعد از اینکه رفت
تازه دختر خالم و دوست مامانم هم بود
یه سری داستانا پیش اومد دختر خالم و دوست مامانم دیگه نمیان البته فعلا در کل خیلی چیزا هس بگم ولی خلاصه شو گفتم