حدود ۴ ماهش بود خیلی لاغر بود حرف و تیکه زیاد بهم مینداختن
باشوهرم هرروز دعوا بودیم میگفت بهش نمیرسی
منم گفتم شیر خشک بدم زود چاق شه
تحملم تموم شده بود از فکرو خیال
دو سه هفته ای شیر خشک دادم دیدم تاثییر خواصی نکرد
باعقل ناقصم گفتم بچم کم غذاست
بهتره شیرش رو غلیظ تر کنم وقتی یک شیشه میخوره اندازه دوشیشه به بدنش غذا برسه
بعد چند روز یبوست شدید شد دفع نمیکرد
با دارو گیاهی و بدبختی دفع نیکرد بعد چندروز خیلی گریه میکرد
دیگه علیظ ندادم
معمولی میساختم حتی یکم رقیق تر
ولی دیکه یبوستش خوب نشد
بزرگتر شد میفهمید و از دفع میترسید محکم خودش رو نگه میداشت که دفع نکنه
بیستر یبوست میشد
تا حدود ۳ تا ۴ سالگی درگیر بودم
میدونستم دیگه یبوست نیست اما ترسیده بود نگه میداشت
سر ندونستن و حماقت چقدر بچم عداب کشید چقدر خودم درد کشیدم
خدا از خواهرشوهرام نگدره اینقدر تیکه مینداختن
فکر کردم بااینکار خلاص میشم
بدتر شد
عذاب وجدانش منو میکشه😔🥺