4 سال از من بزرگتره از وقتی یادمه نذاشته من بهش دست بزنم یا به لباساش بخورم بقران بدون اغراق میگم بالای 10 ساله دستمونم بهم نخورده
میگ کثیفه این بو میده چندشه حتی جلوی غریبه حتی جلوی مهمون بارها بهم گفته هر بار منم توی جمع با گریه پاشدم رفتم
بخاطرش بی اعتماد به نفس شدم دلم نمیخاد تو جمع باشم
یه بار یه شیشه بزرگ رو توی گردنم شکست هیچکییییی بهش نگفت چرا کردی
یه بار هم هفتم اینا بودم فک کنم سر یه کاردستی مسخره ک میخاستم درست کنم برا مدرسه لوازمشو نداشتم رفتن خریدن قبلش من غر زدم ک بخدااااا خیلی عادی بود ینی مثل هر بچه ای دیگ تو اون سن اومد طرفم داشت خفه م میکرد بعد سر سفره برا مامانم اینا تعریف میکرد میگفت تو اون لحظه صورتش قرمز شده بود باهم هر هر میخندیدن
واقعا دیگ تحمل ندارم همین الان با گریه مینویسم