من یه دوست دو قلو دارم
بعد دبیر ادبیات هفته پیش یه تکلیف داده بود گفته بود ده تا فعل مجهول بنویسید ازتون میگیرم نمره میذارم...
حالا امروز صبح این دو تا اومدن بهم میگن نا ننوشتیم فعلاتو بده از روت بنویسم
خیلی اروم گفتم باشه بچه ها فقط اگر مثل هم باشه خانم می فهمه از هم نوشتیما
اینو که گفتم یکی از قل هاشون با داد به اون یکی گفت که بابا ولش کن از یکی دیگه بگیر
بعد چند دقیقه بعدش اون یکی قل اومد بهم یه چیزی تعریف کنه خواهرش زد بهش در گوشش گفت که با این صحبت نکن :)
چند بار سعی کردم باهاشون حرف بزنم کلا دیگه جوابمو نمی دادن
حتی بهشون گفتم از من ناراحتید همینجوری چپ چپ نگاه کردن گذاشتن رفتن دیگه زنگ تفریح هم منو با خودشون نبردن
من خیلی تنهام :) خیلی حس تنهایی میکنم من واقعا هر بار که چیزی میخواستن و تمرینی رو ننوشته بودن همیشه بهشون می دادم ولی این دفعه فرق داشت چون اگر مثل هم میشد و معلم می فهمید خیلی بد میشد خب :)