از این بدتر اوضاع اصلا بزار ی جریانی تعریف کنم
۵ ماه با ی پسره بودم هنوزم هستم
خلاصه بگم همون یه ماه اول پیشنهاد ازدواج داد گفتم نه من ازدواجی نیستم فلان
یه مدتی گذشت یه جریان پیش اومد بهم گفت مادرم ی دختر برام پیدا کرده طرف دندون پزشک فلانه من میخام ردش کنم باهات ازدواج کنم گفتم خب باهاش ازدواج کن از من که بهتره
خلاصه یه دوهفته گذشت اونم رفت تو این مدت تو تلگرام گروه های مختلف چت میکردم با ادما و...
یه ظهربود خابیدم یهو بهم زنگ زد گفت زهرا من بخاطر تو اون دخترو رد کردم که باتو باشم خوشبخت کنم منم گفت خب اون بهتره فلان اینا مگه غیر این نیست گفت نه مامانم قانع کردم که برام دنبال دختر نگرده فلان خلاصه بعدش گفت بیا بینمت
باهم رفتیم بیرون خلاصه گوشیمو چک کرده چتارتا چت دید یهو گارد گرفت زهرا من بخاطر تو اینکارو کردم رفتم برات حلقه گرفتم من احمق باش چی فکر میکردم این همه خرجت کردم اونوقت تو به هزرارتا پسر شماره میدی واقعا که فلان
خلاصه اون شب گذشت فرداش بهم گفت بیا ببینمت بعدش گفتش فرصت میدم زهرا ولی دیگه بهم خیانت نکن من دوستت دارم
خلاصه ازاین ماجرا یه ماهی میگذره
من خودم واقعا از دستش خسته شدم
دیگه خدایی نمیخامش