یازده ساله خواهرم ازدواج کرده اولی اومدن خواستگاری اینقدر بی ریخت وضایع اومده بود به خواهرم گفتم این چیه تومیخوای زنش بشی این شوهرنمیشه گفت توبچه ای حرف نزن ۱۰سال ازش کوچکتربودم
خیلی بی مسئولیت ومعتاد و ضعیف بدرد نخوره
خواهرم بارها برده اونو کمپ اما ترک نکرده بعدچندماه دوباره معتادشده
خواهرم میخواد ازش طلاق بگیره الانم کمپ اجباریه
خواهرم خیلی وقتها خجالتم داده یک کارهای خیره سری تو مجردیش کرده که ابروی منم برده
مثلا پول از بقیه گرفته نداده گفته دختر فلانیم
با کسی که دوستش داشتم میخواستیم ازدواج کنیم پیام داد بهش اونم باهاش شوخی کرد وجنجال به پا کرد
بایک پسزه ارتباط داشت پسرعموش فکر کرد منم خرابم بهم نزدیک شد بدترین ضربه زندگیم رو از اون نفرخوردم
یکجایی بودیم باشوهرم فروشنده بهش گفت برای باجناقت سوغاتی بخر شوهرم گفت من یکساله ندیدمش خیلی خجالت کشیدم
الان کلا علاقه ای به خواهرم ندارم رغبت نمیکنم بهش زنگ بزنم برام مهم نیست زندگیش
دیروز مامانم گفت خواهرت گفتن باید عمل کنه هرچی تو وجودم گشتم علاقه ای ندارم ازش متنفرم برم کنار تختش بنطرتون من بی انصافم؟؟؟