ما مدت ها بود که میخواستیم همو ببینیم اما نمیشد وقت نداشتیم تا اینکه گفت برا آخرین بیا خونمون خداحافظی کنیم
منم گفتم باشه دیگه برنامه ریزی کردم که برم خونشون
اما زنگ زده میگه که آره خونه خالم ناهار دعوتمون کردن
شما نیاین دیگه اگه میتونی یه روز دیگه وگرنه منکه خیلی دوست داشتم بیاین
حالا من میخواستم بعدازظهر برم خونشون و اون میتونست که بعدازظهر بیاد که ما بریم خونشون گفت میخوایم دور هم تا شب بشینیم حرف بزنیم
منم بهش گفتم اشکال نداره خالت مهم تره دوست زیاد مهم نیست منم کار دارم نمیرسم
چطور کار اون مهم هست کار من مهم نیست
خیلی هم ادعای صمیمیت داره اما براش ارزشی نداشتم با اینکه ۱۵سال دوستیم