بیچاره زندگیش خوب بود شوهرش رفته بود کویت کار کنه وپول میفرستاد برا زنش که خونشونو بسازن چند سال داشت اونجا کار میکرد و پول میریخت براش چقدر سختی کشیدن و تلاش کردن تا اینکه خونشون داشت آماده میشد دوتا بچه دارن یکی ۴ساله یکی ۷ساله
و شوهرش زنگ زد بهش که من یکسال دیگه برمیگردم باهم زندگی کنیم تا اینکه یه روزی مادرش صبح فوت میکنه و بعد همسرش هم که تو کویته میفهمه ناراحت میشه و فکر کنم سکته میکنه و اونم شبش فوت میکنه 🥲بیچاره تو یک روز
بعد اینا به کنار چون بچه هاش کوچیک بودن وکسی نداشت برادرزاده همسرشو میارن پیشش باهاش زندگی کنه فقط شبها میرفت پیششون میخوابید صبح میرفت خونه خانوادش
تا اینکه اونم تصادف میکنه و میمیره
ای خدا خیلی سخته🫠💔