2777
2789
عنوان

پسر جوانی همراه با دو دختر نوجوان

108 بازدید | 0 پست

کمی از ظهر گذشته بود که پسر جوانی همراه با دو دختر نوجوان وارد محوطه‌ی بستنی فروشی شدند.

هر سه لباس‌‌های عجیبی که جلب توجه می‌کرد پوشیده بودن، شلوار پسر که چیزی نمانده بود از پایش بیفتد و دختران هم با آرایشی غلیظ و کلاه لبه دار و بلوز و مانتویی تنگ  پشت پسرک لِخ لِخ کنان راه می‌‌رفتند.

بعد از سفارش بستنی به سمت میزی سه نفره که سایبان داشت و زیر درختی بزرگ قرار گرفته بود می‌روند.

اما پشت میز و روی یکی از صندلی‌ها پیرمردی نشسته که کلاه آفتاب گیرش را تا روی ابروهایش پایین کشیده و سخت مشغول مطالعه روزنامه است.

پسر در حالی که سیگار می‌کشد به بالای سر پیرمرد می‌رسد و بی مقدمه می‌گوید:

-هووی عمو پاشو برو اون رو ما سه تا اینجا بشینیم!

پیرمرد بدون آن که کوچکترین حرکتی بکند و انگار اصلا چیزی نشنیده، ساکت بر جای خود باقی می‌ماند.

پسر اما کمی جاخورده و جلوی دخترها احساس خجالت می‌کند به همین خاطر این بار با عصبانیت و در حالی که شانه های پیرمرد را تکان می‌دهد می‌گوید:

اوهوی عمو با تواما با دیوار که حرف نمیزنم، اینجا جای همیشگی ماست، پاشو برو اونور بشین.

پیرمرد این بار کمی لبه‌ی کلاهش را بالا می‌دهد و از پشت عینک طبی‌اش نگاه ملتمسانه‌ای به پسرک می‌کند و می‌گوید:

نمیشه همینجا بشینم؟ من پام درد میکنه نمی تونم...

پسر سیگارش را به زیرپایش می‌اندازد و به میان حرف پیرمرد می‌دود و می‌گوید:

نه نمیشه، پاشو یالا...

و بعد یقه‌ای پیرمرد را می‌گیرد تا او را کشان کشان از جا بلند کند. درست در همان لحظه پیرمرد که قد بلندی نیز دارد از جا بر‌می‌خیزد و با دست چپش ضربه‌ی مشت سنگینی به صورت پسر می‌زند به طوری که او با همان یک ضربه کف خیابان پهن می‌شود و خون از لب و بینی‌اش جاری می‌شود.

دخترها که از عکس العمل سریع و برق‌آسای پیرمرد شوکه شده بودن جیغ بلندی می‌کشند و چند قدم به عقب می‌روند.

پیرمرد که حالا کاملا قد راست کرده درست بالای سر پسر می‌ایستد و می‌گوید:

این مشت رو واسه این نزدم که بلد نیستی به بزرگترت احترام بذاری 

واسه اینم نزدم که منو داشتی میکشیدی و هول میدادی

به خاطر اینم نزدم که داشتی بغل دست من سیگار می‌کشیدی

فقط واسه این زدم که درخواستت رو مودبانه و مثل آدم نگفتی

باید این مشت رو میخوردی تا حساب کار دستت بیاد که چطوری باید با مردم حرف بزنی. مردم غلام زر خرید تو نیستن گُل پسر. یه زنجیر انداختی دور گردنتو چند تا خال کوبی کردی فکر کردی رستم دستانی؟

بقول خودت اوهوی، میدونی من کی‌ام؟

بچه جون من سن تو بودم تو بوکس قهرمان آسیا شدم.

اگه تو دو تا دختر رنگ کرده دنبال خودت راه انداختی هوا برت نداره ، من ده تا خانم درست و حسابی عاشقم بودن ...

در این لحظه پيرمرد با چهره‌ای عبوس و جدی نگاه نافذی به دختران می‌اندازد و می‌گوید:

- جمعش کنید این شازده رو از کف خیابون، آفتاب واسه پوستش ضرر داره

یکی از دختران به سمت پسر که از درد به خود می‌پیچد می‌رود و بازوی او را می‌گیرد و سعی می‌کند او را بلند کند ولی پسر بی‌حال نای تکان خوردن ندارد و دختر پس از کمی تلاش دست او را ول می‌کند و به دوستش می‌گوید:

بیا بریم شیوا، این تن لش بی بخار رو ولش.

دخترها می روند و پيرمرد هم در حالی که روزنامه اش را تا می‌کند، آنرا زیر بغلش می‌زند و از سمت مخالف راه می‌افتد.

پسر اما همچنان از درد به خود می‌پیچد.

ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
پربازدیدترین تاپیک های امروز