الان از عروسی برگشتم از ماه قبل بهم گفت که باهم بریم عروسی من گفتم ببینم چی میشه بعد چند روز پیش گفت خانوادمم هستن منم لباس پوشیدم حدود ساعت ۷رفتیم عروسی قبلش بهش گفتم منو تو عروسی تنها نزاری ها و منو بزاری پسش مامان و خواهرت دیگه خیالت راحت باشه بری پیش دوستات گفت باشه و برمم زود برمیگردم همین که وارد تالار شدیم نیم ساعت اول نبود بعد شام اوردن نبود من جا واسش گرفته بودم خیلی ناراحت بود خلاصه این اومد نتونستم جلو خودمو بگیرم گفتم برو همون جایی ک بودی جلو همه وفیسم ناراحت بود بعد شام گفت بخند یکم نتونستم گفت چرا اینجوری هستی میخوای ببرمت خونه گفتم ببر خواست منو ببر خونه داداش ومادرش نزاشتن من خیلی ناراحت بودم اونم گفت خودتو گرفتی تنها میرفت میرقصید نه محلمم نمیداد یکی دوبار مادرش بردم برقصم فقط تهش اومد گفت تو خودتو گرفتی منم شروع کردم گفتم خوب شد شناختمت دیگه برام تموم شدی و کلی حرف بهش زدم که منو بی ارزش کردی
دیروز جاریمو دیدم، انقدر لاغر شده بود که واقعاً شوکه شدم! 😳
از خواهرشوهرم پرسیدم چطور تونسته انقدر وزن کم کنه و لباسهای خوشگلش اندازش بشه. گفت با اپلیکیشن "زیره" رژیم گرفته.منم سریع از کافه بازار دانلودش کردم و رژیممو شروع کردم، تا الان که خیلی راضی بودم، تازه الان تخفیفم دارن!
اشتباه کردم خیلی پشیمونم رفتم بخدا دارم سکته میکنم خیلی دوست داشت باهاش برم ولی چون خانوادش اونجا بود محلم زیاد نمیداد یه جوری بود باهم بخدا هیچی نمیگفتم لبخند الکی ولی داشتم میمردم بهش گفتم همه چی تمومه اونم گفت اوکی و الان حالم بد