خندیدم تو دلم خودمو مسخره کردم که چی الان مثلا برات وحی فرستادن
خواهرم همین حوالی وارد اتاق شد و منم داشتم به کارم ادامه میدادم با بی توجهی
بعد با خودم گفتم حتما خواهرم سیب خورده بوش اومده چقدرهم بوش خوبه
بعد به خودم گفتم نه این بوی سیب قرمزه سیب قرمز شیرین ( ما خونمون همیشه سیب سبز ترش میگیریم و اصلا سیب قرمز شیرین نمیگیریم) دیگه یجوری شد که پاشدم رفتم سمت خواهرم دورش چرخیدم بوش کردم
دیدم نه از در اتاق تا جایی که من نشسته بودم به نماز بو میومد
دیگه دلم زدم به دریا ازش پرسیدم آبجی تو سیب خوردی؟ اخه خیلی بو سیب میاد
گفت نه نصف شبی کی سیب میخوره
برگشتم که برم ادامه نماز دیگه بوی سیب نمیومد با خودم گفتم حتما خیالاتی شدم ...