سحر و جادو و جن و این حرفها رو حقیقت خیلی اعتقاد ندارم
اما خواهر شوهرم
براش خواستگار میاد ها
خودش هم به شدت ازدواجی و اصلا براش موقعیت طرف مهم نیست فقط میخواد ازدواج کنه .اما جور نمیشه
یک مورد اومد براش پدرش راضی نبود
ما هم هیچ دخالتی نکردیم و به همسرم میگم فقط اونجا باش اما هیچ نظری نده....
خب جور نشد ..پسر هم مشکل اخلاقی و موارد زیادی دیگه داشت
یک روز ما رفتیم عقد دختر خاله م
من احساس کردم داماد رو میشناسم
هی فکر کردم و فکر کردم تا یادم اومد این اون پسر که اومد برا خواهر شوهرم و جور نشد ...
خلاصه توی یک مهمونی خونه مادرم
خونواده شوهرم اون پسر رودیدن و متوجه شدن داماد خاله م شده ...حالا زبونبسته دختر خاله م هیییچ زندگی خوبی نداره در کنار این آقا.....
اینها دیگه هررررر کجا نشستن گفتن من باعث بهم زدن خواستگاری هاش میشم و خواستگار ها رو میبرم برای اقوامم....در این حد کوته فکر و بی منطق....
یه مورد دیگه اومد برا خواهر شوهر
باز ما هیییییچ دخالتی نکردیم ..حتی تو خواستگاری هم نرفتیم...
یه روز خودش زنگ زد به شوهرم گفت برو تحقیق
ایشون هم رفت و برگشت گفت تمام محله شون میگن معتاد
من کل جونم لرزید گفتم ای خدا حالا چطور بهشون بگیم ؟
خودم رفتم با همسرم و گفتم باید خودم ببینم مردم چی میگن؟؟
سوپری نزدیک خونه شون گفت حقیقت بشدت معتاد
حتی مادرش اومده بهمون گفته اگر اومدن تحقیق الکی بگید خوبه..
رفتیم خونه پدر شوهر
هیچ کدوم از خانواده راضی نبودن چون پسر رو دیده بودن
یازده سال هم از دختر بزرگتر بود
شوهرم بهش گفت به من گفتی برو تحقیق
نتیجه تحقیق هم اینه
اما من هیییچ دخالتی نمیکنم و تصمیم با خودته...
بقیه خانواده در اومدن بهش که اگه با این ازدواج کنی باید قید ما رو بزنی و کلی بحث دیگه
.
خواهر شوهرم که زورش به اونها نمیرسید پرید به شوهرم
که تو خودتو زنت نمیذارید من ازدواج کنم
و نفرین کرد به بچه م...
دنیا روی سرم خرااااب شد
انقد گریه کردم که خدا میدونه
دلم خیلی شکست ....
گذشت و خواستگاری دیگه اومد و ما دخالت نکردیم
سه ماه نامزد بودن
سه ماه با هم در ارتباط بودن
یه جشن نامزدی و یک بله برون گرفتن
اقوام رو دعوت کردن
خرید کردن
مهمونا دعوت کردن
چند روز مونده به جشن عقد
یهو بی دلیل خانواده پسر خریدها رو پس آوردن و گفتن پشیمون شدیم گذشششت و کسی نفهمید چرا؟؟؟
دختر ضربه روحی خورد
رفت پیش روانشناس و....
یکی دوسال گذشت باز هم همین برنامه پیش رفتن تا شب بله برون
مهمون ها هم دعوت
اینبار منو دعوت نکردن
خلاصه مثلا اگر قرار بوده ساعت هفت بیان برا بله برون
مهمونا هم بعضی هاشون رسیدن
خانواده داماد تماس گرفتن که ما منصرف شدیم و همه چی تمام
چند ماه یا یک سال بعد باز یکی اومد
اینبار هم منو دعوت نکردن تا جایی پیش میرن که بله برون خودمونی تدارک میبینن
زایمان کرده بودم و روحیه م حساس بود
بی خودی گریه کردم و میگفتم خدایا خودت که میدونی ما هیییچ وقت دخالتی تو کار این دختر نکردیم
اما آبرو برام نذاشتن انقد به همه میگن من مانع ازدواجش میشم....
باز هم هی منتظر منتظر میبینن خبری از خونه پسر نیست
و وقتی با یک رابطه دلیل رو میپرسن میگن که پشیمون شدیم ....
باز هم گذشت و یک خواستگار دیگه اومد
اینبار هم ما رو نگفته بودن
تا شبی که باید بله برون خودمونی بگیرن
اقوام میگنشون که باید داداشش هم باشه
من اینبار هم به همسرم گفتم لام تا کام حرف نمی زنی
رفتیم پسر اصصصصصلا مورد قبول همسرم نبود
اما سکوت کرد
جشن و بله برون و جشن عقد تماااام کارها رو انداختن گردن من و همسرم
گرچه هیچ دلخوشی نداشتیم
اما کم نداشتیم براش
گذشت و این دونفر عقد کردن
یک ماه بعد همش دختر تو خودش بود و پژمرده تر میشد
اونوقت متوجه شدیم پسر بهش گفته من پشیمون شدم و نمیخوامت
از این دادگاه به اون مشاور خانواده و وکیل و شورای حل اختلاف
هر چه کردن پسر راضی به ادامه نشد
و در نهایت یک سال بعد توافقی طلاق گرفتن