من تو تاریک های قبلیم شرایطم گفتم اما خلاصه میگم من خانوادم باهام قطع ارتباطن چون با پسرعموم ازدواج نکردم
اینم بگم بابام و عموم شریکن
و پدرم این اواخر موقعی که عقد بودم منو انداخت بیرون و خونه مادربزرگم بودم اما شیش ماه بعد ازدواجکلا قطع ارتباط کرد
چرا چون عموم گفت و بابام پول و شغلشو به من ترجیح داد
شوهرمو خودم انتخاب کردم و عاشقش بودم اما اخلاقش واقعا عوض شد و شکاک و عصبی نمیشه باهاش حرف زد همش سرکاره
دبیر شیمیه تو دبیرستان کلاس خصوصی انلاین داره شاید بگین بخاطر تو داره تلاش میکنه نه چون نیاز مالی واقعا نداریم
اما کمالگراس چون خوب درس میده و تو اموزشگاه های خوب درس میده میگه میخوام بهترین بشم و معروف بشم و این چرت و پرتا
پیش تراپیست رفتیم اما دیگه نیومد در اخر هم تراپیست گفت میخواد منو محدود کنه تا منزوی بشم جز اون کسیو نداشته باشم نمیدونم منظورمو رسوندم یا نه
منو شوهرم یک ماه دیگه میشه ۲ سال که ازدواج کردیم
نه علاقه ای بهش دارم بلکه ازش متنفرم
دو روز پیشم دعوا کردیم شدید حالا اینا خلاصه بود
اینو بگم من ۲۲ اون ۲۷ سالش
حالا اینا مقدمه بود
شوهر من ماه پیش گوشیشو زدن
و وقتی اومد خونه بهم نگفت زفت تو اتاق دیدم دنبال یه چیزی میگرده گفت گوشی قبلیمو میخوام و من گفتم چرا به زور بهم توضیح داد
و دو هفته پیش گوشی ۱۵ ایفون خرید برای خودش
نوش جونش اما اصلا به من نگفت در این حد سرده
یه کاری که امروز متوجه شدم اینه که
خب شوهر من دختر داییشو خیلی دوس داره
و به قول خودش اون به دنیا اومده اروم تر شده
دختره ۶ سالشه
و امروز دیدم که عکسش رو گذاشته بک گراندش
قبلا عکس خودشو دختر داییشو میذاشت پروفایلو که هنوزم هست اما این دیگه تیر خلاص بود