میدونید الهی بمیرم براش ازدواج کرده بود به قرآن رفتیم از یه روستای صعب عبور زلزله زده ی تبریز براش زن آوردیم از بس سادست گفت نمی خام روستا زندگی کنم زنشو بر داشت برد قائمشهر الهی بگردم یه روز دختره دماغشو عمل کرد یه روز ابروهاشو درست هر روز یه کاری انجام میداد داداش کارگر بود ۲صبح میرفت میدون بار ۹شب میمود نه غذایی نه چایی بنده خدا روی مبل خوابش میبرد یه بار ۲صبح بلند میشد میدید خانومش نیست میرفت خانه ی همسایه از بس اونجا میسشت تا این سرکار بره بعد بیاد خانه داداشم از ما پنهون میکرد آخرش با گریه آمده به بابام گفت بابام فوری طلاقشو گرفت