یه پیرمردیاز اقوامدورکه با پسرش زندگی میکرد نصف شب حدود ساعت دوشب از خواب بیدار شد و عروسشو صدا زد وگفت برام چایی بیار
عروسش پاشد براش چایی آورد
پیرمرده به عروسش گفت این دونفر اومدنمیگن بیا بریم...بعد من هرچی میگم شما برین من خودم میام قبول نمیکنن
عروسش میگه کدوم دونفر
پیرمرده اشاره به روبرو کرد وگفت همین دوتا سبزپوش!!
عروسش فکرکرد این توهم زده چیزی نگفت بهش
بعد کهچایی رو خورد دوتا سکسکه زد وبعدش افتاد و همون لحظه فوت کرد!!
دوست داشتماینو بهاشتراک بزارم این واقعه تقریبا عجیبتو اقوامما بود