از روز اول هر کی منو میدید به جاریم میگفت چقد ازت سرتره از نظر ظاهری همیشه هم میگفتن خیلی باشخصیته و جایگاه اجتماعی داره دستش تو جیب خودشه و اینا..جاری منم شروع کرد به بازی روانی و هم دستی با مادرشوهرم برای کوچیک نشون دادن من ..منم هرر روشی بگین پیاده کردم درنهایت تو روم با پررویی گفت اینقدر بدبخت و مظلومی که حتی نمیتونی جواب بدی..خیلییی دلمو شکونده خیلییی..حتی بانهایت بیشعوری برگشت گفت پسرت عین قومت وحشیه در حالی که خانواده پدری و مادریم همه خیلی محترمن و برای همه ثابت شده اس..منم به شوهرم گفتم دیگه کاری بهش ندارم و میخوای برادرتو ببینی خودت میری..این جاریم هم عشق مادرشوهرمه و پدرشوهرم انگار کلفته مادرشوهرمه و خلاصه همشون طرفدار جاریمن اینقدر که زبوووون بازه و زرنگ..خلاصه که دیشب خواب دیدم اومده خونه ام و همینجوری که صحبت میکرد یهو یادم اومد این ادم چقدر اذیتم کرده و باهاش سرسنگین شدم یهو عصبانی شد و قیافش خیلییییی ترسناک شد و بهم حمله کرد منم یه ایه که همیشه پدرم میگه برای از شر گزند شیطان به دور موندن بود رو تکرار میکردم و میزدم بهش اونم تیکه تیکه میشد خیلی ترسناک بود ولی اخرش دلم اروم شد و به شوهرم گفتم دیدی این چه موجودی بود!این چه خوابی بود بسم الله😰😰😰😰😰