من ۱۳ سالگی ازدواج کردم سال ۹۹ همسرم ۲۶ سالش بود اون زمان خانوادم میخاستم مثلا بهم حق انتخاب بدن فامیل پدرم بود قبلا ازدواج کرده بود اما من خبر نداشتم کلی هم دوس دختر رنگارنگ داشت ۱هفته نامزد بودیم سر خرید عقد سر یه کفش نزدیک بود باهام دعواش بشه ولی بچه بودم کم عقل بود گریم گرفت اما بعد یادم رفت ۳سال عقد کرده بودم خیلی سخت گذشت خیلی سخت گیر بود گوشیمو گرفت رمز گوشیشم بهم نمیگفت فقط گاهی تو گوشیش بودم که خدایی چیزی هم ندیدم خیلی بد دهنه ۲بار هم زدم همش فش میده چه الان یه قبلا سر خونه تکونی رمش رو پیدا کردم توش پر عکس از دوس دختراش و چیزای خیلی فجیح تر بو. که خودتون فکرشو کنید دیگه مادرش مریضه ۳سال هما کاراشو کردم غذا ظرف گرد گیری جارو گاز هود طی همه کار حتی خونه تکونی ابجیشم همش اون جا بود باید جلو اونم میزاشتم بازم گفتم جهنم خیلی بد دله نمیزاره تنها برم بیرون گفتم جهنم نمیرم با پدر و مادرم نمیزاره فقط خودش اونم گاهی میبرم وضعیت مالیشم متوسطه نه پولدار نه فقیر نسبتا ضعیفه بازم راضیم همش قر میزنه من تازه عروسی کردم البته چه عروسی ای😮💨
جنش عقدم تو خونه بود عروسی هم اصلا نداشتم
خیلی اذیت میشم گاهی ازش حالم بهم میخوره دعا میکنم بمیره دیگه نبینمش ازش بدم میاد خستم کرده😭😭😭
خانوادم ماهی ۱بار بعد از ظهر ۲ یا۳ ساعت میشینن میرن منم ماهی یه بار ۳یا۴ ساعت میرم اونجا یعنی سر جمع ماهی ۲بار میبینمشون یه بار سر این که کتکم زد رفتم خونه بابان ولی دوباره برگشتم ولی خسته شدم بابا من جوونم دوس دارم بگردم تفریح کنم اما اون این چیزا رو نمیفهمه من تازه ۱۷ سالمه دلم زندگی میخاد جوونی میخاد
نه میزاره خونه فامیلامون برم نه میزاره عروسیشون برم نه دعوتمون میکنن میاد میگه بدم میاد ازشون اصلا شعور و فرنگ نداره
ببخشید طولانی شد آخه نیاز به راهنمایی دارم