نه قضیه اش طولانیه تو ی درگیری به زینب چاقو میزنن دیگه حامله نمیشه
زینب میگه خلیل ابراهیم بچه زیاد دوست داشت باید جداشیم خلیل میگه اینکارو نکن و فلان خلاصه زینب پافشاری میکنه جدا میشن زینب برا اینکه خلیل تنها نباشه میره دوستشو میاره برا خلیل
خلیل برا اینکه حرصشو در بیاره میگه باشه با همینی که تو پیشنهاد دادی نامزد میکنم
در این حین زینب هم با یکی دیگه نامزد میکنه
خلیل با اون دختره ی شب میخوابه
بعدش خلیل و زینب جفتشون نمیدونم چی میشه پشیمون میشن برمیگردن به هم میگه بیا دوباره ازدواج کنیم سر شام نشسته بودن خلیل دست زینب حلقه کرد یهو دختره اومد گفت من از خلیل حامله ام :)
فعلا منتظر قسمت بعدی ام واکنششون چیه