سلام ..
داستان من برای خودم خیلی جالبه ..
میدونم منظور اسی چیه و ربطی نداره حرفام ولی دلم خاست داستانمو بگم .
۱۱ سال بچه دار نشدم خیلی اذیت شدم موش آزمایشگاهی شدم واقعا دوسال اخر رو بیخیال شدیم و گفتیم خدا خودش صلاح رو بهتر میدونه ...
هیچوقت یادم نمیره ماه رمضون بود و فردا عید فطر بود
بیدار شدم چند لقمه سحری خوردم نماز رو خوندم و خابیدم بلافاصله خاب دیدم پدر شوهرم ک فوت کرده اومد تو خابم و من توی خاب داشتم سوره ی یاسین رو میخوندم
ی گوسفند سفید بهم داد گفت اینو قربونی کن مبارکت باشه
باخنده پرسیدم چرا اونم خندید و رفت .. فردا روز عید تموم شد و شبش خابیدم و دیدم ی پسر بچه بغلمه ک نمیدونستم بچه کیه ولی اسمش یاسینه.
فرداش برادرم صبح زود زنگ زد نگران شدم چون اونموقع صبح کسی زنگ نمیزنه
گفت اجی ی خاب دیدم ..
گفت خاب دیدم اومدی خونمون ی پسر بچه بغلته و اسمش یاسینه توروخدا اگه بچه دار شدی پسر بود اسمشو یاسین بزار ..
ب حدی اونروز من گریه کردم ک فقط خدا میدونه
سوره ی یاسین خوندنم توی خاب
با بردارم ی خاب مشترک ک اسم بچه یاسینه
و قربونی ک پدرشوهرم بهم داده بود ..
هنوزم با یادآوریش گریه میکنم ..
رفتم بیرون پیاده روی کنم بوی پیاز داغ از تو یه خونه پیچیده بود تو کوچه ب شدت حالم بد شد
۱۱ سال بی بی چک استفاده کرده بودم و منفی بود میترسیدم باز امتحان کنم
دلو زدم ب دریا رفتم خریدم و درکمال ناباوری دوتا خط افتاد با صدای بلند گریه میکردم کل آپارتمان خانوما اومدن دم خونه و گفتم حامله م ..و بعدش مامان و خاهر و خاهرشوهر و جاری و مادرشوهر و شوهرم و هرکی تونستم با گریه زنگ زدم و گفتم ...
الانم ۹ سالشه و اسمش یاسین
خدا دامن همه ی کسایی ک چشم انتظار بودن مثل من رو سبز کنه
الهیی امین 🤲❤
ببخشید اگ بی ربط بود اما یهو دلم خاست تعریف کنم