گاهی دلم می خواهد
بگذارم بروم بی هر چه آشنا!
گوشه یِ دوری گمنام..
حوالیِ جایی بی اسم..
بعد بی هیچ گذشته ای..
به یاد نیارم از کجا آمده،
کیستم..
اینجا چه می کنم!
بعد بی هیچ امروزی،
به یاد نیاورم که فرقی هست،
فاصله ای هست..
فردایی هست!
گاهی واقعا خیال می کنم
رویِ دستِ خدا مانده ام!
خسته اش کرده ام..!
راهی نیست!
باید چمدانم را ببندم..
راه بیفتم..
بروم..
و می روم!
اما به درگاه نرسیده از خود می پرسم:
کجا..؟!
کجا را دارم؟
کجا بروم؟!
"سیدعلی صالحی