اوایل خیلی خوب بودیم مشکلات زیاد بود اما صمیمیتو داشتیم
شروع سال دوم ازدواج با جنگ دعواس من خودم تندم اون اروم بود الان اونم تند شده منم دیگه نمیکشم نمیدونم چیکار کنم خسته شدم ازش دیگه داره صمیمیتمون میره دلم نمیخواد سوارم بشه من همینجوریش با تمام مشکلات ازدواجمون کنار اومدن دلم به خودش خوش بود....خستم
من خودم ادم با حجابیم ولی همش بهم گیر میده همش منو محدود میکنه میگه هر جا میری باید ازم اجازه بگیری من ازین کار خوشم نمیاد که بخوام تا سوپی سر کوچه رفتم بهش بگم یا خونه مادرم من خودم دختر با فهم شعوریم ولی یه کاری کرده دلم از همه چی بریده
من مادرشوهرم از من متنفره بابام عروسیمونو گرفت خونه اجاره کرد جهزیه خرید شوهرم دست خالی اومد جلو و من بخاطر خودش قبول کردم مادر شوهرم گفت باید دستات عین من پینه ببنده توی عروسیم دعوا راه انداخت من خستممم خستهههه تا کی خانواده من و من کوتاه بیام یه ادم فهم نداره شعور نداره درک نداره اینارو نمیبینه؟؟؟؟؟