سلام دوستان مادرشوهر من یه عادتی دارن کلا همشون یجورین وقتیی باهم بحثشون میشه زنگ میزنن به بقیه
چندباره زنگ میزنه به من مثلا ازدرگلایه منم خیلی سادم میگم پیرمرد پیرزنه ازپسرش گلایه به من میکنه اشکال نداره
مثلا سر هربحثی که پدرشوهرم با شوهرم میشه زنگ میزنه به من تا چندشب پیش مثلا بحثا مث تقسیم ارث ومیراث پدرشوهرم وعموهاشون اینجوری بعد اونا زنگ میزنن شوهرم که باباشو راضی کنه اونم باباش لجباز زیربار نمیره کوتاه بیانیس ازدوطرف تحت فشاره اخرش میبیمی با پدرش بحثش میشه همیشه اخرش مادرشوهر زنگ میزنه به من گلایه وار تو به شوهرت بگو فلان نصیحتش کن منم ازسردلسوزی به دل نمیگیرمو شوهرمو نرم میکنم کوتاه میاد تاچندشب پیش غروبش مادرشوهر زنگ زد احوالپرسی گفتم اصلا حالم خوب نیستت ازصدام فهمید دیگه تموم شد یهو شب ساعت یازده ونیم شب گوشیم زن. خورد اون بود منم فک کردم میخاد حالمو بپرسه شوهرم شیفته تنهام بزورتونستم جواب بدم نفسم بالا نمیود شروع کرد تند تند از شوهرم گفتن با ناراحتی طبق معمول گفتم نمیدونم خبر ندارم به خودش بگید اون۳دبهم فشار اومد خواب تبخال زدم دردشدید ریه هام درگیر بود اونقد حالم بد بود که دکتردستوربستریمو داد ولی بخاطربچم گفتم چندتا آمپول برام بزن اگه اثرنکرد بستری میشم که با پارتی بازی یسری آمپول برام زدن بهترشدم الان ازاون شب یه زنگ نزد ببینه حالم چطوره
بعداونوقت من اون عروس غریبه ساکت و بی سرو زبونشم وقتی مریض میشه غذا براش میفرستم اونقدناراحتم نمیدونم چه برخوردی کنم