ظرفارو داشتم میشستم آشپزخونه داداشم تبدیل کرده به اشغال
یه دفعه یاد بیچارگی خودم افتادم که هرشب میشورم تمیز میکنم چند ساعت با درد گردن کمر میخوابم آخرم مامانم میگه تو که کاری نمیکنی همش میخوری میخوابی
بابامم میگه تو بدرد هیچی نمیخوری
خودمم دلم میسوزه به حال مامانم که میبینم داره پیر میشه قلبم آتیش میگیره