من تهران به دنیا اومدم و بزرگ شدم. یه رشته ای خوندم که به درد زندگی تو تهران میخورد چون فکر نمیکردم یه روزی برم شهرستان زندگی کنم اون رشته رو خوندم. هم کلاسیام خیلیاشون الان تو کارخونه ها تو تهران استخدام شدن و با اینکه هنوز یه سال هم سابقه ندارن ماهی سی تومن میگیرن.
وقتی شوهرم اومد خواستگاریم من دانشجو بودم. شوهرم یه شهرستان خیلی کوچیک زندگی میکنه که هیچ کارخونه ای نداره.
وقتی اومد خواستگاریم دیدم همه جوره آدمه خوبیه، بهش گفتم بیا تهران زندگی کن چون برای رشته ی من فقط تهران کار زد. قبول نکرد و گفت که برام یه کار آزاد تو شهر خودشون میزنه.
بعد از ازدواج که من رفتم شهر اونا کاری برام نزد، من شروع کردم به تدریس زبان چون آیلتس و تی تی سی داشتم از قبل.
که درآمدش یه مقدار کمه و من دوس دارم در کنار تدریس زبان کار آزاد انجام بدم. پولامو جمع کردمو میخوام یه محصولی تولید کنم تو خونه با سرمایه پنجاه میلیون دارم شروع میکنم.
ولی همسرم دبه کرده میگه دوست ندارم محصولتو ببری به مغازه ها بفروشی.
گفتم خب اگه نمیذاری من بفروشم تو برام بفروش. گفت من نمیتونم بفروشم.
همش میگه چرا کار میکنی، چرا هی به فکر کار بیشتر و افزایش درآمدی.
خب من اینجوری شادم. من دوست داشتم طمع عشق پاک که در غالب ازدواجه رو بچشم و خانواده تشکیل بدم و یه روزی هم در اینده مادر بشم ولی اهدافم و کارامم همون قدر برام مهمن، من همه جوره باهاش کوتاه اومدم و هر بار راهم بسته شد یه راه دیگه برای موفقیت خودم پیدا کردم ولی به جای حمایت همش دلمو خالی میکنه