امروز باهم بیرون بودن کار داشتن
الانم سر سفره گفت نمیای بریم یکم طبقه پایینمونن
هرروز چشم تو چشمشونم برم ک چی بشه
گفتم نه اصلا حوصله ندارم
میدونم از قصد گفت ک دست پیش بگیره پس نیفته
ک خودش بره همین ک شامشو خورد گفت پش من یکم برم پیششون
دوستان من تا حالا هزار تایپک زدم از دست شوهرم چیکار کنم کارش شده رفتن پیش اونا
باهاشم نمیشه دعوا کرد میگه اونا پدر مادرمن خب میدونم پدز مادرشن اما از صبح تا حالا نیومده خونه
الانم اومد یه شام خورد رفت پیش اونا
برگردم ی فیلم میبینم فکنکنم کلا یه ساعت پیشش باشم و حرف بزنیم