بیین یه سری چیزارو تعریف کرد
گفت اصن یه چیزایی رو نمیتونم بگمم بگمم تو عقلتون نمیگنجه تو عقل هیچ انسانی فقط خودم میدونم
میگفت وقتی مردم یه آقایی اومد پیشوازم که من نمیشناختم بعد کع زنده شده بود تحقیق کرده بود تو روستاشون فهمیده بود جدش بودع
بعد میگفت من ایست قلیی که کرده بودم صحبتای دکترم با استادش که تو خونش بود استادشو میشنیدم که حتی تلفن هم خانومش داده به استاده این تو خونه استاده رو میدیده بعد که بهوش اومده تعریف کرده دکترش پراش ریخته بوده میگفت اره
یه عالمه اتفاق داسش تو چند ثانیه افتاده اونجا اصن زمان و مکان معنا نداره