پدرم یه لباس بلند از این عربی سفیدا داشت از کربلا خریده بود باهاش نماز میخوند بعد فوتش دادیم باجناقش باهاش نماز شب میخوند اومد تو خواب مادرم همون لباسو پوشیده بود و لبخند میزد
در این حد زیاد بوده که مثلا رفتیم سرخاکشون اومدن بخواب نزدیکانشون
ولی شایدم فقط فکر و خیاله همین