خیلی دلم برات تنگ شده دیگه طاقت ندارم هر وقت از سر کار برمی گشتم به من خسته نباشید میگفتی لبخندت کل خستگی روز رو از تنم بیرون میبرد جای خالیت رو دم در می بینم اشکم سرازیر میشه ای خدا پس کی انتظار من تموم میشه ما جفت بودیم باید هر دو رو می بردی مگه من نگهبان بچههای توام دیگه حوصله بچه ها رو هم ندارم بریدم پناه به خدا خودت نجاتم بده دلم برای سر خاک رفتنم تنگ شده تا آروم بشم حیف ازم دوری 😞😞 چه سرنوشت شومی داشتم من