دوست برادرم بوده خیلی وقته دیگه رفت و آمد نداریم چون آموزشی بود و رفت یه شهر دیگه خانوادشم باهاش رفته بودن صبح دیدم با گل و شیرینی یکی پشت آیفونه به داداشم گفتم اومد تو خوش و بش کردن که خیلی وقته نیستی و این حرفا چطور شده یادی از ما کردی هی سراغ پدرمو میگرفت پدرم برگشت دیدم بعد سلام احوالپرسی و اینا گفت که من قبلا رسیدم خدمتت برا اجازع امر خواستگاری شما گفتین کار نداری هرموقع رفتی سرکار دربارش حرف میزنیم منم الان سرکارم منتقل شدم همینجام اومدم اجازه بگیرم برا خواستگاری که باخانواده خدمت برسیم پدرم یه مقدار حرف زد بعد گفت متاسفانه قسمت نشد دخترم عقد کرده پدرم اصلا دربارش باهامون حرف نزده بود خودمم جا خوردم اونم شنید عقد کردم بدتر جا خورد خیلی دلم براش سوخت ضایع شد یه دقیقه فقط زمین رو نگاه می‌کرد حواسش پرت شد بدبختی اینجاس دقیقا افتاده تو همون کلانتری که نامزد منم اونجاس 😐🤦♀️
چه دراماتیک اکه واقعی باشه
اخ بیچاااره
وای دلم کباب شد
پدرتون چقدر کار بدی کردن یک جوون رو امیدوار کردن .به هیچ کسم خبر ندادن .
سرخود بریدن دوختن .
ارسال نظر شما
تاپیک های به روز شده
1 دقیقه پیش
1 دقیقه پیش
1 دقیقه پیش
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های امروز