عزیز جانم
میدانی بهانهگیر شدهام؟
دلم کمی تنهای میخواهد
دلمکمی خیره شدن به عقربههای ساعت
آنقدر نگاهشان کنم
تا شاید دلشان برای روزهای رفتهام بسوزد و بایستند
دلم فنجان قهوهای میخواهد
تلخیاش را که سر کشیدم
چشم به فالِ افتاده در کف فنجانش بیندازم
مدام برای خودم تصویر سازی کنم
عزیز جانم
من کمی دستهای تنها میخواهم
قدمهایی که مدام راه بروند و سکوت خلوتِ
کوچههای بارانخوردهی پاییزی را بهم بزنند
آنقدر کوچهها را زیر باران بروم
که به کوچه بنبستی برسم
به یکباره به خودم بیایم و ببینم
تمام بهانهام تو بودی
کنارم قدم زدی
تنهایام را پر کردی
دستانم را گرفتی و تا انتهای این راه
کنارم ایستادهای
دلم بهانه نمیخواهد
دلم یک تو
دلم ف#_#ل قهوهای باشد به نام تو
یک تنهایی کنار تو
دلم تورا میخواهد
همین....