ببین بنظرم این خستگی می ارزه تا اینکه دیگه دلت نکشه توی آشپزخونت راه بری،مثلا من دستمال سرامیک کف جداست دستمال روی کابینت جدا دستمال گاز جدا سال اول عروسیمون مادرشوهرم من تا به خودم بجنبم دستمال سرامیکارو کشور روی کابینت هام منم دیگه نمیزارم کاری کنه حالا بهش بر هم میخوره اما من خودم مهم هستم
من طولانی ترینش یک هفته بوده. ولی دائم پیشم نبودن رفتن دنبال کاراشون و مثلا شب اومدن. سخته. هرچقدر هم عزیز باشن واقعا خیلی سخته.
من البته هیچ وقت نق نمیزنم. این هم قسمتی از زندگیه.
نمیدونم احتمالا حق با شماست . فامیلای مادریم همه تهرانن ما شهرستانیم خاطره های بچگی خوبی دارم از اومدنشون به خونه مادریم و رفتنمون به خونه هاشون الان بزرگترها فوت شدن و رفت و آمد ها کم رنگ شده خانواده همسرمم همه تو شهر خودمونن
ارسال نظر شما
تاپیک های به روز شده
33 ثانیه پیش
33 ثانیه پیش
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های امروز