خواهر شوهرم هروقت خونه مادر شوهرم میریم اونم اونجا باشه میگه مارم برگشتنی ببرید خونتون خودشو بچش میان میمونن چند روزماهم با مهربونی میگیم بابا جان ما فردا خونه کسی نهار دعوتیم بعد سرکار باید بریم میگه عیب ندارن ما میریم گردش تا شما بیایید چندبار خونه مامانم دعوت بودم کنسل کردم بخاطر اینه شب قبلش خونه مادرشوهر بودم اینا بقچه جم کردن بیان خونه ما یا سرکار نرفتم چون اینا خونم بودن بعد روانی همش با حرص حرف میزنه تیکه میندازه عقل نداره کمبود داره حالم بد میشه تا چند روز
۳ روز خونم میخوره میخوابه زیرشو جم نمیکنه
مسواکشم نمیاره باید بخرم براش شلوار نمیاره میدونه میخواد بیاد ولی برا خودش لباس نمیاره فقط برای بچش
حتی شلوار منو میپوشه بعد اخرشم میگه چقد غذاهات چربن برام نزاری من نمیبرم با خودم