سر چیز بیخود دو سه روز مونده به عروسی یهویی انگار دیوانه شدن هیچوقت هم نفهمیدم قصد اصلیشون چی بود
یهو رنگ عوض کردن دیگه شوهرم جواب تلفنمو نداد
یهو مادرشوهرم زنگ زد ما پشیمون شدیم عروسی رو بهم زدن
همه چیو کنسل کردن
همه جا گفتن دختره دیوانه بود بد بود میخوایم طلاقش بدیم
مادرم زنگ میزد بابا زشته شما مگه وجدان ندارین این دختره هنوز بچس یا دیگه حداقل سریع طلاقش بدین چرا بلاتکلیفش گذاشتین
اونقدر اذیت کردن و کردن حد نداره
بعد چند ماه اومدن آشتی
ما هم بخدا قسم فقط به خاطر آبروی رفتمون قبول کردیم
و یه مدت اونقدر خردم کردن که نگم
خواهرشوهر پفیوزم که به درد لای جرز دیوار نمیخوره اونقدر جلوم توهین کرد
حالا ماه ها گذشته رابطمون فرق کرده باز شدن اون سگ سابق و الکی کلی احترام میزارن و خودشیرینی میکنن
فقط گاهی اون روشونو نشون میدن
منم بخاطر خدا نمیتونم بد رفتاری کنم ولی دلم همش پر کینه است
ولی گاهی باز اذیت میکنن البته گاهی
بزرگ ترین حامی همشون من و شوهرم هستیم
تولد واسه برادرش میگیرم که متاهله
برادرزاده هاشو میبریم پارک و فلان و کادو میخریم
زن داداشاش هرجا بگن ببرین میبریمشون
و خواهر متاهلش انگار شده بچه شوهرم انقدر زنگ و ...
مجردهارو هم کادو میخریم تفریح میبریم شوهرم اونا بهم توهین میکنن نمیزاره جواب بدم
مادرش هم بدتر اونقدر احترام گذاشتیم حد نداره
ولی خسته شدم میخوام دیگه انتقام بگیرم از تک تکشون
بعد یچیزی شوهرم پسر آخره همگی پرش میکنن نمیزارن از این خراب شده بریم
منم خیلی دلم میخواد برم با حرف هم رام نمیشه چیکار کنم